گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دانشنامه امام حسین
جلد دهم
فصل پنجم : نمونه مرثیه هایی که از قرن دهم تا سیزدهم، سروده شده اند


5 / 1بابا فَغانی شیرازی (م 925 ق)

هر گُل که بر دمید ز هامون کربلادارد نشان تازه مدفون کربلا پروانه نجات شهیدانِ محشر استمهر طلا ببین شده گلگون کربلا در جستجوی گوهر یک دانه نجفکردم روان دو رود ، به جیحون کربلا نیل است هر عشور به بیت الحَزَن رواناز دیده های مردم محزون کربلا در هر قبیله ، از قِبَل خوان اهل بیتماتم رسیده ای شده مجنون کربلا بس فتنه ها که بر سرِ مروانیان رسیدوقت طلوع اختر گردون کربلا بردند داغ فتنه آخِرْزمان به خاکمرغان زخم خورده مفتون کربلا گرگان پیر ، دامن پیراهن حسینناحق زدند در عَرَق خون کربلا خونابه روان جگرگوشه رسولدر هر دیار ، سرزده ، بیرون کربلا این خون ، نه اندکی است که پنهان کند کسیشاید کز این مُکابره ، توفان کند کسی . (1)

.

1- .دیوان بابا فغانی شیرازی : ص 58 .


5 / 2اهلی شیرازی (م 942 ق)

ای نقدِ جان ، نثار شهیدان کربلاچون خاک ره گذار شهیدان کربلا طوری که قدر و منزلتش از فلک گذشتسنگی است از مزار شهیدان کربلا آب خَضِر به پرده ظلمت ، نهفته چیست؟گر نیست شرمسارِ شهیدان کربلا در چشم آفتاب کند خاک، اگر رودبر آسمان ، غبار شهیدان کربلا گر خِضْر ، از حیاتْ پشیمان شود ، رواستکو نیست در شمارِ شهیدان کربلا گلگشت عاشقان ، همه در خون خود بُوداین است لاله زارِ شهیدان کربلا تا دست لطف حق ، چه نَهَد مرهم نهانبر زخم آشکارِ شهیدان کربلا اِستاده است ساقی کوثر ، میِ طهوربر کف ، در انتظار شهیدان کربلا .

ماه محرّم است و شد ، دجله روان ز چشم مابهر حسین تشنه لب ، شاه شهید کربلا با شهدای کربلا ، لاف وفا هر آن که زدگر نه شهیدِ گریه شد ، مدّعی است و بی وفا بس که ز آتش جگر ، گریه گرم می کنممردمک دو دیده ام ، سوخته شد در این عزا. (1)

5 / 3فُضولی بغدادی (م 970 ق)

السلام ، ای ساکن محنت سرای کربلا!السلام ، ای مستمند و مبتلای کربلا! السلام ، ای هر بلای کربلا را کرده صبر!السلام ، ای مبتلای هر بلای کربلا! السلام ، ای بر تو خار کربلا ، تیغ جفا!السلام ، ای کشته تیغ جفای کربلا! السلام ، ای متّصل با آب چشم و آه دل!السلام ، ای خسته آب و هوای کربلا! السلام ، ای غنچه نشکفته گلزار غممانده از غم ، تنگ دل در تنگنای کربلا! السلام،ای کرده جا در کربلا، وز فیض خوددر دل اهل محبّت کرده جای کربلا! السلام، ای رَشک بُرده زنده های هر دیاردر جوار مرقدت بر مُرده های کربلا! یا شهید کربلا ! گردم به گِرد طوف تورغبت سیر فضای غم فزای کربلا یاد اندوه و غمت کردم ، شد از اندوه و غماز دل من تنگ تر بر من ، فضای کربلا ریخت خون در کربلا از مردمِ چشم قضااز ازل، این است گویا مقتضای کربلا هر که اندر کربلا از دیده خونِ دل نریختغالبا آگه نشد از ماجرای کربلا چرخ،خاک کربلا را ساخت از خون تو گُلکرد تدبیر نیاز، آن گُل ، برای کربلا جای آن باشد که گر بویند، آید بوی خونتا بنای دهر باشد از بنای کربلا سَرورا ! با یاد لب های به خون آلوده اتخوردن خون است کارم،چون گیای (2) کربلا. (3)

.

1- .سیری در مرثیه عاشورایی : ص 195 196 .
2- .گیا : گیاه .
3- .دیوان فضولی بغدادی : ص 204 .


روی دلم باز سوی کربلاسترغبت بیمار ، به دار الشفاست گَرد ره بادیه کربلامُخبر مظلومیِ آل عباست زین سبب از دیده اهل نظراشک، فشاننده تر از توتیاست ذکر لب تشنه شاه شهیدشهد شفای دلِ بیمار ماست . (1)

5 / 4وحشی بافقی (م 991 ق)

یا حضرت رسول ! حسین تو مُضطر استوی ، یک تن است و روی زمین ، پُر ز لشکر است یا حضرت رسول ! ببین بر حسین خویشکز هر طرف که می نگرد ، تیغ و خنجر است یا حضرت رسول ! میان مخالفانبر خاک و خون فتاده ز پشتِ تکاور است یا مرتضی ! حسین تو از ضربِ دشمنانبنگر که چون حسین تو بی یاو ر یاور است هیهات ! تو کجایی و کو ذو الفقار توامروز ، دست و ضربت تو ، سخت در خور است یا حضرت حسن ! ز جفای ستمگرانجان بر لب برادرِ با جان برابر است ای فاطمه ! یتیم تو خفته است و بر سرشنی مادر است و نی پدر و نی برادر است . (2)

.

1- .دیوان فضولی بغدادی : ص 241 .
2- .دیوان وحشی بافقی : ص 213 .


5 / 5محتشم کاشانی (م 996 ق)

باز این چه شورش است که در خلق عالم است ؟باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟ باز این چه رستخیز عظیم است کز زمینبی نفخ صور ، (1) خاسته تا عرش اعظم است؟ این صبح تیره ، باز دمید از کجا ، کزوکار جهان و خلق جهان ، جمله در هم است گویا طلوع می کند از مغرب ، آفتابکآشوب در تمامی ذرّات عالم است گر خوانمش قیامتِ دنیا ، بعید نیستاین رستخیز عام که نامش محرّم است در بارگاه قدس که جای ملال نیستسرهای قدسیان ، همه بر زانوی غم است جن و مَلَک بر آدمیان ، نوحه می کنندگویا عزای اشرفِ اولاد آدم است خورشید آسمان و زمین ، نور مشرقینپرورده کنار رسول خدا ، حسین. کشتیْ شکست خورده توفان کربلادر خاک و خون تپیده میدان کربلا گر چشم روزگار بر او زار می گریستخون می گذشت از سرِ ایوان کربلا نگرفت دست دَهْر ، گلابی به غیر اشکزان گل که شد شکُفته به بستان کربلا از آب هم مضایقه کردند کوفیانخوش داشتند حُرمت مهمان کربلا بودند دیو و دد ، همه سیراب و می مکیدخاتم ز قحط آب ، سلیمان کربلا زان تشنگان ، هنوز به عَیّوق (2) می رسدفریاد «العطش» ز بیابان کربلا آه از دمی که لشکر اعدا نکرد شرمکردند رو به خیمه سلطان کربلا آن دم ، فلک، بر آتش غیرت ، سپند شدکز خوف خصم ، در حرم ، افغان بلند شد. کاش آن زمان ، سُرادِقِ (3) گردون ، نگون شدی!وین خرگه بلندْستون، (4) بی ستون شدی! کاش آن زمان در آمدی از کوه تا به کوهسیل سیه که روی زمین ، قیرگون شدی! کاش آن زمان ز آه جهان سوزِ اهل بیتیک شعله برق خرمن گردون دون شدی! کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمانسیماب وار، (5) گوی زمین ، بی سکون شدی! کاش آن زمان که پیکر او شد درونِ خاکجان جهانیان ، همه از تن ، برون شدی! کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکستعالم ، تمام ، غرقه دریای خون شدی! آن انتقام ، گر نفتادی به روز حشربا این عمل ، معامله دَهْر ، چون شدی؟ آل نبی ، چو دست تظلّم بر آورندارکان عرش را به تلاطم در آورند. بر خوان غم ، چو عالمیان را صَلا زدنداوّلْ صلا به سلسله انبیا زدند نوبت به اولیا چو رسید ، آسمان تپیدزان ضربتی که برسرِ شیر خدا زدند آن در که جبرئیل امین بود خادمشاهل ستم به پهلوی خیر النسا زدند بس آتشی ز اخگر الماس ریزه هاافروختند و در حسن مجتبی زدند وان گه سُرادقی که مَلَک ، مَحرَمش نبودکندند از مدینه و در کربلا زدند وز تیشه ستیزه در آن دشت ، کوفیانبس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند پس ضربتی کزان جگر مصطفی دریدبر حلق تشنه خَلَف مرتضی زدند اهل حرم ، دریده گریبان ، گشوده موفریاد بر درِ حرم کبریا زدند روح الأمین ، نهاده به زانو سرِ حجابتاریک شد ز دیدن آن ، چشمِ آفتاب. چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسیدجوش از زمین به ذِروه (6) عرش بَرین رسید نزدیک شد که خانه ایمان شود خراباز بس شکست ها که به ارکان دید رسید نخل بلند او چو خسان بر زمین زدندتوفان به آسمان ز غبار زمین رسید باد آن غبار ، چون به مزار نبی رسانْدگَرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید یکباره ، جامه در خُم گردون به نیل زد (7)چون این خبر به عیسیِ گردون (8) نشین رسید پُر شد فلک ز غلغله ، چون نوبت خروشاز انبیا به حضرت روح الأمین رسید کرد این خیال ، وهمِ غلط کار ، کان غبارتا دامن جلال جهان آفرین رسید هست از ملالْ گرچه بری ، ذات ذو الجلالاو در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال. ترسم جزای قاتل او چون رقم زنندیکباره بر جریده رحمت ، قلم زنند ترسم کزین گناه ، شفیعان روز حشردارند شرم کز گُنَه خلق ، دَم زنند دست عِتاب حق به در آید ز آستینچون اهلِ بیت ، دست در اهل ستم زنند آه از دَمی که با کفن خون چکان ز خاکآل علی چو شعله آتش ، عَلَم زنند فریاد از آن زمان که جوانانِ اهل بیتگلگون کفن ، به عرصه محشر ، قدم زنند جمعی که زد به هم صفشان شور کربلادر حشر ، صف زنان ، صف محشر به هم زنند از صاحب حرم ، چه توقّع کنند بازآن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند؟ پس بر سنان کنند سری را که جبرئیلشویَد غبار گیسویش از آب سَلسَبیل. (9) روزی که شد به نیزه ، سرِ آن بزرگوارخورشید ، سرْبرهنه بر آمد ز کوهسار موجی به جنبش آمد و برخاست ، کوهْ کوهابری به بارش آمد و بگریست ، زارْزار گفتی تمام زلزله شد خاکِ مطمئنگفتی فتاد از حرکت ، چرخ بی قرار عرش ، آن چنان به لرزه در آمد که چرخ پیرافتاد در گمان که قیامت شد آشکار آن خیمه ای که گیسوی حورش طناب بودشد سرنگون زِ باد مخالف ، حباب وار جمعی که پاسِ محملشان داشت جبرئیلگشتند بی عماری (10) و محمل ، شترسوار با آن که سر زد آن عمل از امّت نبیروح الأمین ز روی نبی گشت شرمسار وآن گه ز کوفه خیل اَلَم ، رو به شام کردنوعی که عقل گفت : قیامت ، قیام کرد. بر حربگاه ، چون ره آن کاروان فتادشور نُشور، (11) واهمه را در گمان فتاد هم بانگ نوحه ، غلغله در شش جهت فِکَندهم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد هر جا که بود آهویی ، از دشت ، پا کشیدهر جا که بود طائری، از آشیان فتاد شد وحشتی که شورِ قیامت ، ز یاد رفتچون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد هر چند بر تن شهدا ، چشم کار کردبر زخم های کاریِ تیر و سنان فتاد ناگاه ، چشم دختر زهرا ، در آن میانبر پیکر شریف امام زمان فتاد بی اختیار ، نعره «هذا حسین» از اوسر زد ، چنان که آتش از او در جهان فتاد پس با زبان پُر گِله آن بضعه الرّسولرو در مدینه کرد که : یا أیُّها الرّسول! این کشته فتاده به هامون، حسین توستوین صید دست و پا زده در خون ، حسین توست این نخل تَر کز آتش جانسوز تشنگیدود از زمین رسانده به گردون ، حسین توست این ماهی فتاده به دریای خون که هستزخم از ستاره بر تنش افزون ، حسین توست این غرقه محیط (12) شهادت که روی دشتاز موج خون او شده گلگون ، حسین توست این خشک لب فتاده دور از لب فراتکز خون او زمین شده جیحون ، حسین توست این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آهخرگاه ، زین جهان زده بیرون ، حسین توست این قالب تپان که چنین مانده بر زمینشاه شهیدِ ناشده مدفون ، حسین توست چون روی در بقیع به زهرا خطاب کردوحشِ زمین و مرغ هوا را کباب کرد کای مونس شکسته دلان ! حال ما ببینما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین اولاد خویش را که شفیعان محشرنددر ورطه عقوبت اهل جفا ببین در خُلد، بر حجاب دو کَون ، آستین فشانوندر جهان ، مصیبت ما بر ملا ببین نی ، نی ! ورا چو ابر خروشان به کربلاطغیان سیل فتنه و موجِ بلا ببین تن های کشتگان ، همه در خاک و خون ، نگرسرهای سَروران ، همه بر نیزه ها ببین آن سر که بود بر سرِ دوش نبی ، مدامیک نیزه اش ز دوش مخالف ، جدا ببین آن تن که بود پرورشش در کنار توغلتان به خاک معرکه کربلا ببین یا بضعه الرّسول ! ز ابن زیاد ، دادکو خاک اهل بیت رسالت ، به باد داد. ای چرخ! غافلی که چه بیداد کرده ایوز کین ، چه ها در این ستم آباد کرده ای بر طعنت این بس است که بر عترت رسولبیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای ای زاده زیاد! نکرده است هیچ گاهنمرود این عمل که تو شدّاد کرده ای کام یزید داده ای از کُشتن حسینبنگر که را به قتلِ که دل شاد کرده ای بهر خَسی که بار درختِ شقاوت است (13)در باغ دین ، چه با گل و شمشاد کرده ای با دشمنان دین ، نتوان کرد آنچه توبا مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای حلقی که سوده لعل لب خود ، نبی بر آنآزرده اش به خنجر بیداد کرده ای ترسم تو را دَمی که به محشر در آورنداز آتش تو دود به محشر بر آورند. خاموش محتشم که دل سنگ ، آب شدبنیاد صبر و خانه طاقت ، خراب شد خاموش محتشم که از این حرفِ سوزناکمرغ هوا و ماهی دریا ، کباب شد خاموش محتشم که از این شعر خون چکاندر دیده ، اشک مستمعان ، خونِ ناب شد خاموش محتشم که از این نظم گریه خیزروی زمین به اشک جگرگون ، (14) خضاب شد خاموش محتشم که فلک ، بس که خون گریستدریا ، هزار مرتبه ، گلگون حباب شد خاموش محتشم که ز سوز تو ، آفتاباز آه سرد ماتمیان ، ماهتاب شد خاموش محتشم که ز ذکر غم حسینجبریل را ز روی پیمبر ، حجاب شد تا چرخ سِفله بود ، خطایی چنین نکردبر هیچ آفریده ، جفایی چنین نکرد. (15)

.

1- .نفخ صور : دمیده شدن در صور ؛ در شیپور دمیدن . مراد از دمیده شدنِ صور اسرافیل ، نزدیک شدن قیامت است . در روز قیامت ، ابتدااسرافیل ، جهت میرانیدن خلق می دَمَد و بار دیگر ، جهت زنده کردن آنها و گویند که بین دو نفخه ، چهل سال فاصله است .
2- .عیّوق : ستاره ای است سرخ رنگ و روشن در کنار راست کهکشان که پس از ثریّا سر می زند و پیش از آن، غروب می کند و در اوج و بلندی ، شهرت دارد .
3- .سرادق : سراپرده ، خیمه . سرادق گردون : آسمان .
4- .خرگه بلندستون : مقصود ، آسمان است .
5- .سیماب وار : جیوه مانند . کاش زمین که مانند گوی گرد و مدوّر ، و چون جیوه در حرکت است ، بی حرکت می ماند .
6- .ذروه : به ضم و کسر اول و فتح سوم ، بلندی بالای هر چیز؛ قُلّه.
7- .جامه در نیل زدن : کنایه از عزادار بودن .
8- .عیسی گردون : مراد ، خورشید است ، چون جایگاه خورشید ، در آسمان چهارم است و معنی بیت ، این است که چون خبر شهادت امام حسین علیه السلام به آسمان رسید ، خورشید ، جامه تیره پوشید و عزادار گردید .
9- .سلسبیل : چشمه ای در بهشت .
10- .عِماری : هودج مانندی که بر پشت فیل و شتر ببندند ؛ جهاز شتر؛ کجاوه.
11- .نشور : زنده شدن ، رستاخیز .
12- .محیط : اقیانوس ، دریا .
13- .اشاره به یزید بن معاویه .
14- .اشک جگرگون : اشک خون آلود .
15- .دیوان مولانا محتشم کاشانی : ص 280 285 .


5 / 6حکیم شفایی اصفهانی (م 1038 ق)

ای صبح ، کز جگر، دَم سردی کشیده ای!در ماتم حسین، گریبان دریده ای؟ ای مهر ! اگر تو نیز عزادار نیستیتیغ شعاع ، از چه سراپا کشیده ای؟ گردون! تو نیز ماتمیِ این مصیبتیبر سینه ، نعل از مَه تابان بُریده ای ای غنچه ! یاد می دهد از تنگیِ دلتچون ماه نو ، لبی که به دندان گَزیده ای ای گل که جوش می زندت خون ز راه گوش!از مقتل حسین ، حدیثی شنیده ای؟ خون می چکد نسیم ز دامان تو ، مگربر کشتگانِ کوی شهادت وزیده ای؟ ای لاله ! زیبدت کفن سرخ رو به برگویا که از مزار شهیدان دمیده ای ای لعل آتشین ! دل سنگ از تو داغ شدگویا ز کُنج چشمِ مصیبت چکیده ای.

ماه محرّم آمد و دل ، نوحه برگرفتگردون پیر ، شیوه ماتم ز سر گرفت ای عشق ! همّتی که دگر لشکر ملالاز بیم حمله ، کشور دل ، سر به سر گرفت ای صبر ! الوداع که غم از میان خلقرسم شکیب و شیوه آرام ، برگرفت با خویشتن ، قرار عزای حسین دادگردون ، چو از قدوم محرّم ، خبر گرفت رخت کبود از شب نیلی ، قبا سِتاندخاک سیه ، ز گُلخَن ، داغ جگر گرفت روح الأمین ، به یاد لب تشنه حسینآهی کشید و خرمن افلاک در گرفت بالا گرفت آتش و از بیم سوختنخود هم به هر دو دست ، سرِ بال و پَر گرفت چندان گریست عقل نخستین که آفتابصد لُجّه آب از غم مژگان تَر گرفت بر ناقه چون سوار شدند اهل بیت اوخورشید ، دست شرم به پیشِ نظر گرفت ارواح انبیا هم از این غم ، معاف نیستدست ملال ، دامن خیر البشر گرفت. (1)

.

1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 815 .


5 / 7فیّاض لاهیجی (م 1052 ق)

هر سال ، تازه خون شهیدان کربلاچون لاله می دَمَد ز بیابان کربلا این تازه تَر که می رود از چشم ما بُرونخونی که خورده اند یتیمان کربلا آمد فرود و جمله به دل های ما نشستگَردی که شد بلند به میدان کربلا این باغبان که بود که ناداده آب ، چیدچندین گُل شکفته ز بستان کربلا؟ گلبُن به جای گل ، دل خونین دهد به بارخون خورده است خاک گلستان کربلا آه از دَمی که بی کس و بی یار و همنشینتنها بمانْد رستم میدان کربلا داد آن گُلی که بود گلِ دامن رسولدامن به دست خار ، بیابان کربلا گشتند حلقه ، لشکرِ افزون ز مار و مورخاتم صفت به گِرد سلیمان کربلا خون خورد تیغ تیز که تا یک نفس رسانْدآبی به حلق تشنه سلطان کربلا آبی که دیو و دَد ، همه چون شیر می خورندآل پیمبر از دَم شمشیر می خورند. (1)

5 / 8صائب تبریزی (م 1081 ق)

چون آسمان کند کمر کینه استوارکشتیّ نوح بشکند از موجه بِحار لعل حسین را ، کند از مِهر، خشک لب!تیغ یزید را ، کند از کینه آبدار! در چاه ، سرنگون فکند ماه مصر رایعقوب را ، سفید کند چشم انتظار چون برگ کاه در نظر عقل شد سبکهر کس که پشت داد به دیوار روزگار خون شفق ز پنجه خورشید می چکداز بس گلوی تشنه لبان را دهد فشار پور ابو تراب و جگر گوشه رسولطفلی که بود گیسوی پغیمبرش مهار روزی که پا به دایره کربلا نهادبشنو چه ها کشید زچرخ ستم شعار: از زخم تیر بر بدن نازنین اوصد روزن از بهشت برین گشت آشکار لعل لبی که بوسه گه جبرئیل بودبی آب شد زسنگ دلی های روزگار رنگین زخون شده است زبی رویی سپهررویی که می گذاشت بر او مصطفی، عذار طفلی که ناقهُ اللّهِ او بود مصطفیخصم سیاه دل ، شده بر سینه اش سوار! عیسی، در آسمان چهارم گرفت گوشپیچید بس که نوحه در این نیلگون حصار نتوان سپهر را به سرانگشت برگرفتچون نیزه برگرفت سر آن بزرگوار؟! در ماتم تو ، چرخ، به سر، کاه ریخته ستاین نیست کهکشان که زگردون شد آشکار از بس که طایران هوا ، خون گریستنداز ماتم تو ، روی زمین گشت لاله زار خضر و مسیح را به نَفَس، زنده می کندآنها که در رکاب تو کردند جان، نثار بِگْری، (2) که اشک ماتمیان حسین راعرش، التماس می کند از بهر گوشوار چون خاک کربلا نشود سجده گاه عرش؟خون حسین ریخت بر آن خاک مُشکبار صائب! ازین نوای جگر سوز، لب ببندکز استماع آن ، جگر سنگ، شد فگار (3)

.

1- .دیوان فیّاض لاهیجی : ص 520 521 .
2- .گریه کن.
3- .کلیات صائب تبریزی: ص 805.


ای کوثر مروت! هر چند با حسینسنگین دلی نمود فرات ستیزه کار از بهر پاک کردن راه گناه خویشامروز آمده است به مژگان اشکبار از دور ، در مقام ادب ایستاده استبا جبهه پر از عرق شرم، چون بهار چون رحمت تو شامل ذرّات عالم استاین جرم را به روی عرقناک او میار رخصت بده که از سر اخلاص، تا به حشربرگرد روضه تو بگردد به اعتذار ... . (1)

.

1- .کلیات صائب تبریزی : ص 806 .


5 / 9واعظ قزوینی (م 11 ق)

زان روز که بر خاک فِتاد آن قد و قامتبر خویش فرو رفت ز غم ، صبح قیامت آفاق به سر ، خاک سیه ریخت ز ظلمتدر خاک ، نهان گشت چو خورشید امامت آن روز که کَندند ز جا خیمه او راچون کرد دگر خرگه افلاک ، اقامت؟ بر نیزه چو دید آن سر آغشته به خون راپنداشت جهان سر زده خورشید قیامت هر کس که تن بی نفسش دید و نفس زدباشد ز نفس بر لبش انگشت ندامت آن کس که لب تشنه او دید و نشد آببر سینه زند از دل خود ، سنگ ملامت آن را که نشد دیده پُر از خون ز عزایشباشد مژه ، دندان ، نگه ، انگشتِ ندامت آن کیست که چون لعل ، پُر از خون جگر نیستدر ماتم آن گوهر دریای کرامت؟ (1)

شهید تیغ جفا ، نور دیده زهراکه در عزاش دل و دیده ها به خون غلتید ستم کشی که ندانم به زیر بار غمشزمین چگونه نشست؟ آسمان، چه سان گردید؟ به رسم ماتمیان ، در عزای او تا حشربرهنه گشت جهان، روز و شب سیه پوشید برای ماتم او ، بسته شد عِماری چرخعَلَم ز صبح شد و ، شد عَلَم بر آن خورشید ز مهر ، زد به زمین هر شب آسمان دستارز صبح، بر تن خود روزگار جامه درید دو صبح نیست که می گردد از افق، طالعکه روز را ، ز غمش گیسوان شده است سپید شفق مگو ، که خراشیده گشت سینه چرخز بس که در غم او روز و شب به خاک تپید هلال نیست عیان، هر محرّم از گردونکه آسمان ز غم او الف به سینه کشید به این نشاط و طرب ، سر چرا فکنده به پیشگر از هلال محرم نشد خجل مهِ عید؟ فتاد از شفقْ آتش ، سپهر را در دلدمی که العطش از کربلا به اوج رسید سراب نیست به صحرا و موج نیست به بحرز یاد تشنگی اش بحر و بر به خود لرزید نه سبزه است که هر سال می دمد از خاکزبان شود در و دشت از برای لعن یزید درون لاله شد آخر ز دود آه ، سیاهز بس که آتش این غُصه اش به دل پیچید به آتشِ عطشِ آن جگر نَزَد خود راز شرم لعل لبش ، آب در عقیق خزید نه گوهر است ، که از یاد لعل تشنه اوزغصه ، آب به حلق صدف، گره گردید نگشت از لب او کامیاب ، آب فراتبه خاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید نگریَد ابر بهاران ، مگر به یاد حسینننوشد آب، گلستان مگر به لعن یزید زبس که تشنه به خون گشته قاتل او راکشیده تیغ و ، به هر سوی می دود خورشید نشسته در عرق خجلت است ، فصل بهارکه بعد از و گل بی آبرو چرا خندید ز قدر اوست که طومار طول سجده مابه حشر ، معتبر از مُهر کربلا گردید به دست دیده از آن داده اند سُبحه اشککه ذکر واقعه کربلا کُند جاوید عجب بلند سپهری است درگهش ، که در اوستز سُبحه، انجم و از مُهر کربلا ، خورشید علوّ مرتبه قرب را نگر که کنندبه خاک درگه او ، سجده خدای مجید تواند از غم آن شاه تا به روز حسابسرشک معنی ام از دل به روی صفحه دوید ولی کجاست چنان طاقتی که بتواندحریف ناله آتش فشان من گردید؟ نمی رسد چو به پایان ره سخن ، بایدمرا به دامن لب ، پای گفتگو پیچید سحاب باشد تا در عزای او گریانسپهر خواهد تا از غمش به خود پیچید به خاکش ، ابر کرم، لحظه لحظه بارد فیضعذاب قاتل او ، رفته رفته باد شدید! (2)

.

1- .تجلّی عشق در حماسه عاشورا : ص 278 .
2- .دیوان ملا محمد رفیع واعظ قزوینی : ص 480 485.


5 / 10تأثیر تبریزی(م 1129 ق)

جز غم نبود مائده خوان کربلاجز خون نبود نعمت الوان کربلا افلاکیان هنوز به سر ، خاک می کنندزان گَردها که خاست ز میدان کربلا پای فرات ، آبله دار از حباب شددر جستجوی سوخته ، جانان کربلا شد شمع وار ریشه کن از سوز تشنگینخلی که سر کشید ز بستان کربلا در قید رشته همچو اسیران ، فِتاده استعِقد گهر به یاد یتیمان کربلا دارد پیام از دل صد چاک مصطفیهر گُل که سر زند ز گلستان کربلا از غم دگر نکرد کمر ، چرخ پیر ، راستزان دَم که دید داغ جوانان کربلا زان دم که دید تشنه لبْ آن ناموَر ، بماندآب گُهَر ، گِرِه به گلوی گُهَر بماند . (1)

.

1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 831 .


5 / 11عبد القادر بیدل دِهلوی (م 1133ق)

سایه دستی اگر ضامن احوال ماستخاک رهِ بی کسی است، کز سرِ ما برنخاست دل به هوا بسته ایم، از هوس ما مپرسبا همه بیگانه است، آن که به ما آشناست داغ معاشِ خودیم، غفلت فاش خودیمغیرتراشِ خودیم، آینه از ما جداست آن سوی این انجمن، نیست مگر وهم و ظنچشم نپوشیده ای، عالم دیگر کجاست؟ دعوی طاقت مکن، تا نکشی ننگ عجزآبله پای شمع، در خورِ ناز عصاست گر نه ای از اهل صدق، دامن پاکان مگیرآینه و روی زشت، کافر و روز جزاست صبح قیامت دمید، پرده امکان دریدآینه ما هنوز شبنم باغ حیاست در پی حرص و هوس، سوخت جهانی نَفَسلیک نپرسید کس، خانه عبرت کجاست... بس که تلاش جنون، جام طلب زد به خونآبله پا، کنون، کاسه دست گداست هستیِ کُلفَتْ قفس، نیست صفابخشِ کسدر سرِ راه نَفَس، آینه بختْ آزماست قافله حیرت است، موج گُهر تا محیطای اَمَلْ آوارگان! صورت رفتن، کجاست؟ مَعبد حُسن قبول، آینه زار است و بسعرض اجابت مَبَر، بی نَفَسی ها دُعاست کیست در این انجمن، مَحرم عشق غیور؟ما همه بی غیرتیم، آینه در کربلاست! بیدل! اگر مَحرمی، رنج تگ و دو مَبَردر عرق سعی حرص، خفّت آبِ بقاست! (1)

.

1- .کلیات بیدل دهلوی: ج 1 ص 409.


5 / 12حزین لاهیجی(م 1181 ق)

توفان خون ز چشم جهان ، جوش می زندبر چرخ ، نخل ماتمیان ، دوش می زند یارب ! شب مصیبت آرام سوز کیستامشب که برق آه ، رهِ هوش می زند؟ روشن نشد که روز سیاه عزای کیستصبحی که دَم ز شام سیه پوش می زند آیا غمِ که تنگ کشیده است در کنارچاکِ دلم که خنده آغوش می زند؟ بیهوش داروی دل غم دیدگان بُوَدآبی که اشک بر رُخ مدهوش می زند ساکن نمی شود نفس ناتوان منزین دِشنه ها که بر لب خاموش می زند گویا به یاد تشنه لب کربلا ، حسینتوفان شیونی ز لبم جوش می زند تنها نه من ، که بر لب جبریل ، نوحه هاستگویا عزای شاه شهیدان کربلاست! شاهی که نور دیده خیر الأنام بودماهی که بر سپهر مَعالی ، تمام بود شد روزگار در نظرش تیره از غبارباد مخالف از همه سو بس که عام بود آب از حسین گیرد و خنجر دهد به شمرانصاف روزگار ، ندانم کدام بود آبی که خار و خس ، همه سیراب از آن شدندآیا چرا بر آل پیمبر ، حرام بود؟ خون ، دیده ها چگونه نگِرید بر آن شهیدکز خون به پیکرش کفن لعل فام بود دادی به تیر و نیزه تنِ پاره پاره رازان رخنه ها چو صید مُرادش مدام بود آن خضر اهل بیت به صحرای کربلانوشید آب تیغ ، ز بس تشنه کام بود تفتند ز آتش عطش ، آن لعلِ ناب راسنگین دلان ، مضایقه کردند آب را. (1)

.

1- .دیوان حزین لاهیجی : ص 610 .


5 / 13لطفعلی بیک بیگدِلی (آذر) (1195 ق)

آه از حَسنین کز جهان ، شیون و شینسر زد ز غمِ آن دو امام کونین ای وای از آن زمان که خورد آب، حسن!فریاد از آن دم که نخورد آب، حسین! (1)

5 / 14صباحی بیدگُلی (م 1207 ق)

چون تشنگی عنان ز کف شاه دین گرفتاز پشت زین ، قرار به روی زمین گرفت پس بی حیایی آه که دستش بُریده باد از دست داد دین و سر از شاه دین گرفت داغ شهادت علی ، ایّامْ تازه کرداز نو، جهان، عزای رسول امین گرفت بر تشت مجتبی ، جگر پاره پاره ریختپهلوی حمزه ، چاک ز مِضراب کین گرفت هم پای پیل ، خاک حرم را به باد داد (2)هم اهرمن ز دست سلیمان ، نگین گرفت (3) از خاک ، خون ناحقِ یحیی گرفت جوشعیسی ز دار ، راه سپهر بَرین گرفت گشتند انبیا ، همه گریان و بو البشربر چشم تَر ز شرم نبی ، آستین گرفت کردند پس به نیزه ، سری را که آفتاباز شرم او نهفت رُخ زرد در نقاب. (4)

.

1- .دیوان لطفعلی بیک آذر بیگدلی: ص 390.
2- .به داستان اصحاب فیل ، اشاره دارد که در قرآن کریم آمده است .
3- .تلمیحی به داستان رُبوده شدن خاتم سلیمان7 توسّط دیو است .
4- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 845 (به نقل از : دیوان صباحی بیدگُلی) .



5 / 15طراز یزدی (م 1224 ق)

آتش زد این بهار ، جگرهای تفته رامانَد سحاب ، خیمه بر باد رفته را بود آتشی نهفته به دل ها و بر فروختباد بهار ، آتش در دل نهفته را یاد آورم چو غنچه سیراب بنگرمآن غنچه های تشنه در خون شکفته را خیزد ز خاک ، سبزه و یاد آوَرَد حسینآن سبز خطْ سُلاله در خاک خفته را از کربلا شنفته ای ای دل حکایتیهرگز به دیده نیست شباهت ، شنفته را هفت آسمان ، هنوز بگِرید بر آن که دیددر خون خضاب ، کاکُل ماه دوهفته را از هر طرف ، غبار مصیبت ، فرو گرفتکاشانه های شهپَر جبریل رُفته را. (1)

5 / 16نشاط اصفهانی (م 1244 ق)

این سعادت ، از اَزَل اندوخته استاین شهادت ، از علی آموخته است چون پیام دوست از دشمن شِنُفتزیر زخم تیغ دشمن ، «فُزْتُ» (2) گفت هر که را از دوستانش خواند دوستزیر تیغ دشمنان ، بنشانْد دوست از نخست افتاد چون مقبول عشقلاجرم ، شد عاقبت ، مقتول عشق گر حدیث ما ، تو را آید عجبگفت حق ، خود در حدیث«مَنْ طَلَب» (3) طالب من ، گر شود یک ره ، کسیراه ها بنمایدش هر سو ، بسی چون مرا بشناسد از آیات منعاشق آید بر صفات و ذات من شد چو عاشق از من ، آگه شد همیزان پس او را زنده نگذارم دَمی بس عجب نَبوَد اگر کُشتم مَنَشعاشق است و لازم آمد کُشتنش کُشتن عاشق ، به هر مذهب ، رواستخاصه آن عاشق که معشوق خداست پس مرا زآیین و دین مصطفیبر شهید خویش ، باید خون بها وان که هم منظور و هم مقبول منگشت زان سان تا که شد مقتول من هر دو عالم نیست خونش را بهاغیرِ من ، او را نشاید خون بها هم منم دل بُرده ، هم بیدل منمهم منم مقتول و هم قاتل ، منم کی سزا بینم به جایِ خویشتندیگری را خون بهای خویشتن؟ خویش را نه رایگانی بخشمشکُشته ام تا زندگانی بخشمش کشته عشق اَر شوی ، زنده شَویتا ابد ، باقی و پاینده شوی عشقبازی را شعار دیگر استرسم او ، رسم دیار دیگر است بی سبب با دوستداران ، دشمن استدشمنی او همین تا کُشتن است کُشتگان خویش را شد دوستدارگر کُشد عشق ، ای خوشا آن اعتبار! این بُود آیین عشق ! این، کیش عشق!چاره جز مُردن نباشد پیش عشق. (4)

.

1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 852 .
2- .اشاره به کلام امام علی علیه السلام در هنگام ضربت خوردن در مسجد کوفه : «فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبه!» .
3- .اشاره به حدیث قدسی : «من طَلَبَنی وَجَدَنی و من وجدنی عَشَقَنی ، و من عشقنی عَشَقتُهُ ، و من عشقته قَتَلتُهُ ، و من قتلته فَعَلَیَّ دِیَتُه، ومن علَیَّ دیتُهُ فأنا دیته» (شرح فصوص الحکم، عبد الرزّاق کاشانی: ص 100).
4- .میراث عشق : ص 512 514 .


5 / 17وصال شیرازی (م 1262 ق)

زینب ، چو دید پیکری اندر میان خونچون آسمان و زخم تن از اَنجُمش فزون بی حدْ جراحتی ، نتوان گفتنش که چندپامالْ پیکری ، نتوان دیدنش که چون خنجر در او نشسته ، چو شه پَر که در هُماپیکان از او دمیده چو مژگان که از جفون (1) گفت : این به خون تپیده ، نباشد حسین مناین نیست آن که در بَر من بود تا کنون یک دَم فزون نرفت که رفت از کنار مناین زخم ها به پیکر او چون رسید ، چون؟ گر این حسین ! قامت او از چه بر زمین؟ور این حسین ، رایت او از چه سرنگون؟ گر این حسین من ، سرِ او از چه بر سِنان؟ور این حسین من! تن او از چه غرق خون؟ یا خواب بوده ام من و گم گشته است راهیا خواب بوده آن که مرا بوده ره نمون می گفت و می گریست که جانسوز ناله ایآمد ز حنجر شه لب تشنگان ، برون کای عندلیب گلشن جان ! آمدی ؟ بیاره گم نگشته ، خوش به نشان آمدی ! بیا . آمد به گوش دختر زهرا چو این خطاباز ناقه ، خویش را به زمین زد ز اضطراب چون خاک، جسم پاک برادر به بَر کشیدبر سینه اش نهاد رُخ خود چو آفتاب گفت : ای گلو بُریده ! سرِ انورت کجاست؟وز چیست گشته پیکر پاکت به خون ، خضاب؟ ای میر کاروان ! گهِ آرام نیست ، خیز!ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب من یک تنِ ضعیفم و یک کاروان ، اسیروین خلقِ بی حمیّت و دهرِ پُرانقلاب از آفتاب پوشمشان یا ز چشم خلق؟اندوه دل نشانمشان یا که التهاب؟ زین العِباد را به دو آتش ، کباب بینسوز تب از درون و برون ، تاب آفتاب گر دل به فُرقت تو نهم ، کو شکیب و صبر؟ور بی تو رو به شام کنم ، کو توان و تاب؟ دستم ز چاره کوته و راه دراز ، پیشنه عمر من تمام شود ، نه جهانْ خراب . لَختی چو با برادر خود ، شرح راز کردرو در نجف نمود و درِ شِکوه باز کرد. گیرم حسین ، سِبط رسول خدا نبودگیرم که نور دیده خیر النسا نبود گیرم یکی ز زمره اسلام بود و بساز مسلم، این ستم به مسلمان ، سزا نبود گیرم به رغم نسل زنا ، بود کافریبر هیچ کافر، این همه عدوان ، روا نبود گیرم نبود سینه او مخزن علومآخر ز مِهر ، بوسه گه مصطفی نبود؟ ای ظالمان امّت و بیگانگان دین!یک تن از آن میان ، به خدا آشنا نبود؟ گیرم که خون حلق شریفش مباح بودشرط بُریدن سرِ کس از قفا نبود ای پور سعد شوم که از بهر نان ریدین را فروختی و به چشمت حیا نبود! گیرم نبود عترت او ، عترت رسولگیرم حریم او حرمِ کبریا نبود با دشمنان دین به خدا گر رسول بودهرگز به این ستم که تو کردی ، رضا نبود آتش به آشیانه مرغی نمی زنندگیرم که خیمه ، خیمه آل عبا نبود. ترسم ز طعن و سرزنش دشمنان دینگر گویم از جفای تو با سَروران دین . (2)


1- .جُفون : جمع جَفن ، پلک های چشم .
2- .دیوان وصال شیرازی : ص 62 63 .

لباس کهنه بپوشید زیر پیرهنشمگر برون نکِشد خصمِ بدمَنِش ز تنش لباس کهنه چه حاجت که زیر سمّ سُتورتنی نماند که پوشند جامه یا کفنش نه جسم زاده زهرا، چنان لگدکوب استکزو توان به پدر بُرد بوی پیرهنش زمانه ، خاک چمن را به بادِ عدوان دادتو در فغان که چه شد ارغوان ویاسمنش؟ عیالش ار نه به همره در این سفر بودیاز او خبر نرسیدی به مردم وطنش ز دستگاه سلیمان ، فلک ، نشان نگذاشتبه غیر خاتمی ، آن هم به دست اهرمنش. (1)

.

1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 866 (به نقل از: مراثی وصال).


5 / 18قاآنی (م1270 ق)

بارد چه؟ خون ، ز دیده . چه سان؟ روز و شب . چرا؟از غم . کدام غم؟ غمِ سلطان کربلا نامش که بُد؟ حسین . ز نژاد که؟ از علیمامش که بود؟ فاطمه . جدّش که؟ مصطفی چون شد؟ شهید شد . به کجا؟ دشت ماریهکی؟ عاشر محرّم . پنهان؟ نه بر مَلا شب کشته شد؟ نه ، روز . چه هنگام؟ وقت ظهرشد از گلو بُریده سرش؟ نی نی ، از قفا سیراب کشته شد؟ نه . کس آبش نداد؟ دادکه؟ شمر . از چه چشمه؟ ز سرچشمه فنا مظلوم شد شهید؟ بلی ! جرم داشت؟ نه!کارش چه بُد؟ هدایت . یارش که بُد؟ خدا این ظلم را که کرد؟ یزید . این یزید ، کیست؟ز اولاد هند . از چه کس؟ از نطفه زِنا خود کرد این عمل؟ نه ، فرستاد نامه اینزد که؟ نزد زاده مرجانه دَغا ابن زیاد ، زاده مرجانه بُد؟ نَعَم!از گفته یزید ، تخلُّف نکرد؟ لا! این نابه کار کُشت حسین را به دست خویش؟نه ، او روانه کرد سپه سوی کربلا میر سپه که بُد؟ عمر سعد . او بُریدحَلق عزیز فاطمه؟ نه ، شمرِ بی حیا کس کشته شد هم از پسرانش؟ بلی ، دو تندیگر که ؟ نُه برادر . دیگر که؟ اَقرَبا دیگر پسر نداشت؟ چرا داشت . این ، که بود؟سجّاد . چون بُد او؟ به غم و رنج ، مبتلا ماند او به کربلای پدر؟ نی ، به شام رفتبا عزّ و احتشام؟ نه ، با زحمت و عَنا تنها؟ نه با زنان حرم . نامشان چه بود؟زینب ، سکینه ، فاطمه ، کلثوم بینوا بر تن ، لباس داشت؟ بلی ، گَرد ره گُذاربر سر عمامه داشت؟ بلی ، چوبِ اشقیا بیمار بُد؟ بلی . چه دوا داشت؟ اشکِ چشمبعد از دوا ، غذاش چه بُد؟ خون دل ، غذا کس بود همرهش؟ بلی ، اطفال بی پدردیگر که بود؟ تب که نمی گشت از او جدا از زینت زنان ، چه به جا مانده بُد؟ دو چیزطوق ستم به گردن و خلخال غم ، به پا گَبْر (1) این ستم کند؟ نه . یهود و مَجوس؟ نههندو؟ نه . بت پرست؟ نه . فریاد از این جفا قاآنی است قائل این شعرها ؟ بلی!خواهد چه؟ رحمت . از که؟ ز حق . کی؟ صف جزا. (2)

.

1- .گَبْر : کافر .
2- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 869 870 .



5 / 19یغمای جَندقی (م 1276 ق)

حریم عصمت ، آن گه ناقه عریان سواری ها؟!نگون باد از هَیونِ (1) چرخ ، این زرّین عِماری ها! یکی چونان که نیلوفر ، در آب از اشکِ ناکامییکی چون لاله در آذر ، ز داغِ سوگواری ها نه تن از تابْ آسوده ، نه جان از رنجْ مُستَخلَصنه دل از آهْ مستغنی ، نه چشم از اشکباری ها نه از اقبالْ پیروزی ، نه از ایّامْ به روزینه از اخترْ مددکاری ، نه از افلاکْ یاری ها یکی چون چشم خود در خون ، ز زخم ناشکیبایییکی چون موی خود پیچان ، ز تابِ بیقراری ها عَنا : مَحرم ، بلا : بُرقَع ، سرا : بی در ، جفا : دربانغذا : خون ، فرش : خاکستر ، زهی حُرمت گذاری ها؟! یکی بیمار و در تب ، خِشت و خاکش بالش و بستریکی لَختِ جگر بر کف ، پیِ بیمارداری ها نه از تیمارِ رنج آن را تمنّای تن آسایینه از آسیب بند این را امیدِ رستگاری ها. (2)

.

1- .هَیون : اسب سرکش ، مَرکب نارَهوار.
2- .تجلّی عشق در حماسه عاشورا : ص 288 .


5 / 20داوری شیرازی (م 1282 ق)

چون قوم بنی اسد رسیدندیک دشت، تمام ، کشته دیدند شه کُشته ، همه سپاه ، کُشتهیک طایفه، بی گناه ، کُشته صحرا ، همه لاله زار گشتهیک کُشته ، دو صدهزار گشته باغی گُل و سرو ، بار دادهگل ریخته ، سروها فِتاده گُل ها همه ، خونِ ناب خوردهافسرده و آفتابْ خورده هر گوشه ، تنی هزار پارهصد پاره یکی هزار باره هر سوی که شد کسی خرامانخون شهدا گرفت دامان سرها ز بدن ، جدا فتادهسرگشته ، به پیشِ پا فتاده گفتند که : یا رب ! این چه حال است؟این واقعه ، خواب یا خیال است؟ اینان که ز سرْ گذشتگان اندآدم نه ، مگر فرشتگان اند گر آدمی ، از چه سر ندارند؟ور خود مَلَک ، از چه پَر ندارند؟ بی دست نبوده این بدن هایا این همه چاکْ پیرهن ها این پا که ز تن ، جدا فتاده استیا رب ! بدنش کجا فتاده است؟ این جسم بُریده سر ، کدام است؟تا کیست پدر ، پسر ، کدام است؟ شه کو ، به کجاست شاه زاده؟وان تازه خطان ماه زاده؟ زین چاکْ تنی و بی لباسیکُنْد است نظر ز حق شناسی ماندند به کار خویش ، حیرانیک چاک بدن ، یکی به دامان کز دور ، بلند گشت گَردیآمد ز میان گَرد ، مردی دیدند به ره ، شترسواریخورشیدوشی ، نقابداری ماتم زده سیاه جامهآشفته ، به سر ، یکی عمامه پیش آمد و زار زار بگریستچون ابر به نوبهار ، بگریست گفت : ای عریان میهمان دوست!مهمان نشناختن ، نه نیکوست این تشنه لبانِ پیرهن چاکنشناخته ، چون نهید در خاک؟ اکنون که به خاک می سپاریدمی دانمشان ، برِ من آرید گفتند : چنین که ره نمودیوین عقده کار ما گشودی ایزد به تو ره نمای باداای مزد تو با خدای بادا! هرگز نشوی چو این عزیزاندر داغ عزیز ، اشک ریزان خویشان تو ، این بلا نبیننداین قصّه کربلا نبینند رفتند و ز هر طرف ، دویدندهر یک ، بدنی به بَر کشیدند بردند تنی به پیشِ رویشجسمی شده چاک ، چارسویش خونش به دل فگار ، بستهوز خون به کفش نگار بسته تن کوفته ، سینه چاک گشتهنارفته به خاک ، خاک گشته سرکوفته ، پا به گِل نشستهتا فرق به خونِ دل نشسته گفتند که : این شکسته تن ، کیست؟این نوگلِ چاکْ پیرهن کیست؟ گفت: این تنِ قاسمِ فَگار استپور حسن است و تاجدار است کش دیده ز چرخِ آبنوسییک روز ، چه مرگ و چه عروسی دیدند تنی چو نونهالیبر خاکْ فِتاده پای مالی باریکْ میان ، ستبرْبازوبا شیر سپهر ، هم ترازو تیر آژده (1) پای تا به دوششگلگون ، تن ارغنون فروشش پیکان به بَرَش به سر نشستهتیر آمده تا به پَر نشسته شمشیر ، نموده در دلش راهاز سینه دریده تا تهیگاه دل ، جَسته بُرون که جای من نیستاین خانه ، دگر سرای من نیست گفتند که : این جوان ، کدام استکآب از پسِ مرگِ او حرام است؟ صدپاره تنش کبابمان کردزاب مژه ، غرقِ آبمان کرد مادرْش مباد با چنین سوزتا کشته ببیندش بدین روز چون چشم سوار ، بر وی افتادآتش بگرفت و از پِی افتاد می گفت و ز دیده ، اشک می ریختوز دیده به رُخ ، دو مشک می ریخت کاین پاره پسر که ریز ریز استدر پیش پدر ، بسی عزیز است این ، نوگل گلشن امام استفرزند حسینِ تشنه کام است از نسل مِهینْ پیمبر است اینناکام ، علیّ اکبر است این جمعی دگر آمدند جوشانرخساره ، پُر آب و دل ، خروشان گفتند : تنی به پای آب استکاب از لب خشک او کباب است دست از سر دوش ها گسستهبس دست ز خون خویش ، شسته چون دیده به دام ، پای بستشمرگ آمده و گرفته دستش قدْ سرو ، تنی چو سرو صدچاکچون سایه سرو ، خفته بر خاک از زخم سِنان و خنجر و تیرصدپاره تنش شده زمینگیر بگسسته میان و یال و کتفشاز جای نمی توان گرفتش گفت : این تن میرِ نامدار استعبّاس دلیرِ نامدار است می گفت ز هر تنی ، نشانیگِردش عَرَبان به نوحه خوانی هر گوشه نشان شاه می جستدر خیل ستاره ، ماه می جست تا بر تن شه ، گذارش افتادرفت از خود و در کنارش افتاد گفت:ای تن بی سر! این، چه حال است؟ای کشته خنجر ! این ، چه حال است؟ ای پیکر پاک ! این چه روز است؟ای خفته به خاک ! این چه سوز است؟ ای کُشته! سرت کجا فِتاده است؟بی سر ، بدنت کجا فتاده است؟ بر تن ، ز چه پیرهن نداری؟پیراهنِ چه ، که تن نداری؟ نه دست و نه آستین ، نه جامهسر داده به خصم ، با عمامه . (2)

.

1- .آژده : خَلیده ، آزُرده .
2- .سیری در مرثیه عاشورایی : ص 244 . گفتنی است جزئیاتی که در این مثنوی در باره دفن شهیدان کربلا آمده است، به این شکل و تفصیل، در منابع، وجود ندارد و باید به عنوان «زبان حال» به آن نگریست .



5 / 21هنر جندقی (م 1282 ق)

ای ظلمت شام ، مستقر باش!ای کوکب صبح ، مستتر باش! ای مهر ، مقیمِ باختر باش!ای چشم فلک ، به خواب ، در باش! ای مرغ سحر ، شکسته پَر باش! زین شام سیاه ظلمت اندوزگر صبح شود ، ستاره افروز از جان جهان ، برآورَد سوزبر دوده دین ، سیه شود روز ای نور سپیده ؛ بی اثر باش! ای چرخ ، ملازم سکون شو!ای اختر ، از آسمان ، نگون شو! ای مَه ، به سیاهی اندرون شو!ای ظلمت تیره ، شبْ فزون شو! ای صبحدم آرمیده تر باش! بر آل نبی ، ز هر کنارههم خاک به کین و هم ستاره خیز ، ای دل و جان به دفع و چارهای موج بصر ، زمین گذاره ای آه دل ، آسمان گذر باشد! امشب ، شب قتل آل زهراستآخِرْ شب و روز شاه بَطحاست هنگامه رستخیز کُبراستهر گوشه ، نوای «وا حسینا» ست ای سینه ، تو نیز نوحه گر باش! فردا ، به لبِ دو نهر جاریهفتاد و دو تن به خاکساری لب تشنه ز تاب زخمِ کاریخُسبند به خاکِ جانْ سپاری ای قُلزُم دیده ، موجْ در باش! ای نفس ، تحمّل بلا کنترتیب نوای نینوا کن تمکینِ مصائب قضا کنبا دوست ، به عهد خود ، وفا کن تسلیم بلای عهد ذَر باش! (1)

.

1- .دیوان هنر جندقی : ص 247 .


5 / 22فدایی مازندرانی (م 1282 ق)

آن شاه کم سپاه ، در آن شب به لشکرشحرفی به گریه گفت که از چرخ ، خون چکید کای دوستان ! نمانده مرا عمر ، جز شبیفردا همین گروه ستمکاره پلید از راه کینه ، تیغ بر آل نبی کِشندخواهند با ستیزه ، سرم را ز تن بُرید گر من ، غریق لُجّه اندوه و غم شدمباری ! شما تمام ، از این ورطه ، پا کشید مقصود این گروه ، به قتل من است و بساکنون ، اجازت است که از من ، جدا شوید اینک که شب رسیده و تاریک شد جهانزین دشتِ فتنه خیز ، به سوی وطن روید تابَد عَلَی الصّباح، چو از مشرقْ آفتابتنها من و سپاهِ به خون تشنه یزید از شه ، چو این ترانه شنیدند سَرورانگفتند کای ستوده تو را ایزد مجید! پروانه ، دل ز شمع ، نه از سوختن کَنَدبر بلبلی چه باک که خارِ گُلش خَلید ماییم و خاک کوی تو تا جان ز تن رودکَندیم در هوای تو از جان خود ، امید هستی نه سَروری که ز تو سر شود دریغباشی نه دلبری که توان از تو دل بُرید فرداست در مِنای تمنّای ترکِ سربر طائفان کعبه کوی تو روز عید آن روسیَه که روی خود از خونِ خود نکرددر یاری تو سرخ ، کجا گشت روسفید؟ عشّاق خود ، چو راست نوا دید ، شه نموداز مصدر کرامت خود ، معجزی جدید بنمودشان میان دو انگشتِ خویشتنچیزی که چشم هیچ کسی مثل آن ندید آن شب بُرَیر داشت سرِ شوخی و مزاحگفتش یکی ز لشکر شاهنشه شهید کاین شام محنت است ، نه هنگام غفلت است!حرفی به گریه گفت که می بایدش شنید : عیش من ، امشب است که دانم شبِ دگراندر کنار حور ، همی خواهم آرمید. (1)



1- .دیوان فدایی : ص 45 .


5 / 23سروش اصفهانی (م 1285 ق)

بودش به گاهواره، یکی دُرّ شاهواردُرّی به چشم ، خُرد و به قیمت ، بزرگوار چون شمع صبح ، دیده اش از گریه ، بی فروغجسمش چو ماهِ یک شبه ، از تشنگی نَزار بی شیر مانده مادر و کودک ، لبش خموشپژمرده گشته شاخ گُل و خشک ، چشمه سار شد سوی خیمه ، طفل گران مایه برگرفتآمد به دشت و گفت بدان قومِ نابه کار تیری زدند بر گلوی اصغر ، ای دریغ!نوشید آب از دَم پیکان آبدار خون می سِتُرد از گلوی طفل نازنینمی کرد عاشقانه به سوی سَما ، نثار یک قطره خون به سوی زمین، بازپس نگشتشه زاده در کنار پدر، جان سپرد، زار. (1)



1- .روضه الأسرار: ص 103.



5 / 24غالب دهلوی (م 1285ق)

به خون تپیدن گل ها، نشان یک رنگی استچمن، عزای شهیدان کربلا دارد. (1) ای چرخ! چو آن شد، دگر از بهر چه گَردی؟ای خاک! چو این شد، دگر آسوده چرایی؟ خون گرد و فرو ریز، اگر صاحب دردیبر خیز و به خون غلت، گر از اهل وفایی تنهاست حسین بن علی، در صف اعدااکبر، تو کجا رفتی و عبّاس، کجایی؟ توقیع شهادت که پیمبر زخدا داشتاز خون حسین بن علی یافت روایی فریاد از آن حامل منشور امامت!فریاد از آن نسخه اسرار خدایی! (2)

.

1- .دیوان غالب دهلوی: ص 179.
2- .سیری در مرثیه عاشورایی: ص 251.